توی آسمون دنیا٬ هر کسی ستاره داره
چرا وقتی نوبت ماست٬ آسمون جایی نداره
واسه من ٬ واسه من تنهایی درده
درد هیچکس و نداشتن٬ هر گل پژمرده ای رو
تو کویر سینه کاشتن ٬ دیگه باور کردم این رو
که باید تنها بمونم٬ تا دم لحظه مردن شعر تنهایی بخونم
عشق نبض تر شالیست ، تو هم می دانی
روح شب های شمالیست ، تو هم می دانی
نه که از مقدم مهمان بدمان می آید
دردمان سفره ی خالیست ، تو هم می دانی
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای، جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است...
امشب...من برای خودم یک لیوان شراب با طعم ملس بی تفاوتی ریختم...
شمعها را روشن کردم...
بهترین لباسم را به تن کردم ...
درست در وسط اتاق خواب ...
آنجا که عمیق ترین نقطه زندگیم است...
در تنهایی مطلق برای خودم جشن گرفتم...
و با بی صداترین آهنگ عالم با صدایی بلند رقصیدم!
امشب خاطره و عقل و شعور را لابلای کتابهایم حبس کردم...
از عشق و نیاز و احساس گردنبندی بافتم و آنرا به خود آویختم...
گوشواره هایی از پنبه به گوشم فرو کردم و به سادگی از تمام صداهای دنیا فاکتور گرفتم!
من امشب در کمال تعجب دیدم که وقتی تنهایی را برهنه می کنم برایم لذت به ارمغان می آورد...
و در حالیکه با تنهایی به تو خیانت می کردم ...
به یاد تمام شبهایی افتادم که عاجزانه به امید لذتی عاشقانه در آغوشت عشقبازی می کردم! ...
به راستی در آغوش تنهایی بودن به مراتب ساده تر از این است که
در آغوشت تنها باشم!
من امشب بر خلاف گذشته...به جای دیدن آینه...خودم را در آینه نگریستم!
و صادقانه دیدم که چشمانم گیرا و جذابست و لبخندم سرشار از طعم عجیب نشاط!
وقتی دستم را بر صورت کشیدم ...
زیر پوستم ضربان هماهنگ عشق را برای اولین بار حس کردم و
ناباورانه دریافتم که به راستی من از ما ...عاشق ترم!
حتی عطر دل انگیز جوانی را در آینه دیدم!!!!؟
و درست وقتی داشتم در اوج زیبایی و تنهایی به نهایت ارضاء می رسیدم!
یاد تو
...من را دوباره ما کرد !
وقتی دست گرم خود را به سمت کسی دراز می کنیم و او به سردی جواب می دهد نباید نگران باشیم. باید بدانیم که سرمای دست او به ما منتقل نمی شود بلکه برعکس این گرمای محبت ماست که نهایتا بر وجود او غالب خواهد شد.
لیله الرغائب نزدیک است؛ آرزوهایت را به خط کن | |
در میان آرزوهایت بخواه تا در سایه سار یکتایی اش جان تازه کنی. آرزو کن که زنجیر یاد و محبتش همواره بر گردنت باشد آرزو کن که به آنچه داری طرب کنی و هرگز تیغ روزگار بر رویت تیز نشود. آرزو کن آنقدر از غرور و سرسختی سهم ات نشود که دلی را برنجانی که تیغ از زخم بیرون می آید اما آزار از دل نه. |
یادت می یاد گفتی من عشق تو رو به دل دارم
دروغ می گفتی اما من راست راستکی دوست دارم
سر به سرم گذاشتی و چند روزی موندگار شدی
گفتی که همدمم می شی همرنگ روزگار شدی
چشمات به من دروغ می گفت اما بازم می خواستمت
وقتی که رفتی به سفر باز به انتظار نشستم
پیش خودم دلم میگفت که بر میگردی از سفر
بر گشتی اما چه جوری دستت تو دست یه نفر
دلم که باور نمی کرد از تو یه دستی خورده بود
اون روز نشست و گریه کرد که بازی رو نبرده بود
تکاپوی عبوری بی صدا چشمانت را خواهی بست اما ستاره های نگاه من با خاک همصدا می گریند آنسوی پلی که فاصله در نگاه ، می شکند بیدار خواهی شد و دستانت احساس تنهایی ترا باور می کند اگر باید رفت ، خواهم ماند.
تو با منی هرجا برم
مهر تو بند جونمه
عشقت نمیره از سرم
تو پوست و استخونمه
یکدم اگه نبینمت
یه دنیا دلتنگت میشم
نگاه دریایی تو آبیه روی آتیشم
واست دلم واست تنم واست تمام زندگیم
از تو دوباره من شدم با تو تموم شد خستگیم
نم نم بارون چشام
گواه عشق پاکمه
همنفس قسمت من
دوست دارم یه عالمه
قشنگ ترین خاطره هام
با تو و از تو گفتنه
آرامش وجود من
صدای تو شنفتنه
تو با منی هرجا برم
مهر تو بند جونمه
عشقت نمیره از سرم
تو پوست و استخونمه
یکدم اگه نبینمت
یه دنیا دلتنگت میشم
نگاه دریایی تو آبیه روی آتیشم
واست دلم واست تنم , واست تمام زندگیم
از تو دوباره من شدم با تو تموم شد خستگیم